عشق کور - دوست داشتنی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه| ارتباط | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 174987 | بازدیدهای امروز: 35
موضوعات
ساعت
لوگوی وبلاگ

لینک های دیگر
اشتراک
 
مطالب قبلی

آورده‏اند که، در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت‏ها و تباهی‏ها در همه جا شناور بود، آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند. روزی همه فضایل و تباهی‏ها دور هم جمع شدند خسته‏تر و کسل‏تر از همیشه، ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: « بیاید یک بازی بکنیم مثلاً قایم باشک ». همه از این پیشنهاد شاد شدند و « دیوانگی » فوراً فریاد زد من چشم می‏گذارم من چشم می‏گذارم. و از آنجایی که هیچ کس نمی‏خواست به دنبال « دیوانگی » بگردد همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.


دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمایش را بست و شروع کرد به شمردن . . . یک . . .  دو . . . سه . . . همه رفتند تا جایی پنهان شوند! « لطافت » خود را به شاخ ماه آویزان کرد. « خیانت » داخل انبوهی از زباله پنهان شد. « اصالت » در میان ابرها مخفی گشت. « هوش » به مرکز زمین رفت. « دروغ » گفت زیر سنگی پنهان می‏شود، اما به ته دریا رفت. « طمع » داخل کیسه‏ای که خودش دوخته بود مخفی شد. و « دیوانگی » به پایان شمارش می‏رسید. هفتاد و نه . . . هشتاد . . . هشتاد و یک . . . ، همه پنهان شده بودند به جز « عشق » که همواره مردد بود و نمی‏توانست تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می‏دانیم پنهان کردن « عشق » مشکل است. در همین حال « دیوانگی » به پایان شمارش می‏رسید. نود و پنج . . . نود و شش . . . نود و هفت. هنگامی که « دیوانگی » به صد رسید، « عشق » پرید و در بین یک بوته گل رز پنهان شد. « دیوانگی » فریاد زد دارم میام، و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود، زیرا « تنبلی »، تنبلی‏اش آمده بود جایی پنهان شود و « لطافت » را یافت که به شاخ ماه آویزان بود. « دروغ » ته دریاچه، « هوش » در مرکز زمین، یکی یکی همه را پیدا کرد به جز « عشق ». او از یافتن « عشق »، نا امید شده بود. « حسادت » در گوشهایش زمزمه کرد، تو فقط باید « عشق » را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است. « دیوانگی »، شاخه چنگک مانندی‏ را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله‏ای متوقف شد. « عشق » از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خود بیرون می‏زد. شاخه‏ها به چشمان « عشق » فرو رفته بودند و او نمی‏توانست جایی را ببیند. او کور شده بود. « دیوانگی » گفت: « من چه کردم؟ من چه کردم؟ چگونه می‏توانم تو را درمان کنم ؟ » عشق پاسخ داد: « تو نمی‏توانی مرا درمان کنی اما اگر می‏خواهی کاری بکنی، راهنمای من شو » و اینگونه است که از آن روز به بعد « عشق کور » است و « دیوانگی » همواره در کنار اوست




نویسنده: سالار صیفوری (جمعه 84/2/23 :: ساعت 11:10 صبح)
لینک های مرتبط:

Designers
AlirezaAsgar