به نظاره آسمان رفته بودم ؛گرم تماشا و غرق در اين درياي سبز معلقي که بر آن ،مرغان الماس پرستارگان زيبا و خاموش ،تک تک از غيب سر مي زنند و دسته دسته به بازي افسون کاري شنا مي کنند .آن شب نيز ماه با تلالؤ پر شکوهش که تنها لبخند نوازشي است که طبيعت بر چهره ي نفرين شدگان کوير مي نوازد ،از راه رسيد و گل هاي الماس شکفتند و قنديل زيباي پروين - که هر شب ،دست ناپيداي الهه اي آن را از گوشه ي آسمان ،آرام آرام به گوشه اي ديگر مي برد - سر زد .و آن جاده ي روشن و خيال انگيزي کهگويي يک راست به ابديت مي پيوندد !