بيم است که سودايت ديوانه کند ما رادر شهر به بدنامي افسانه کند ما را
بهر تو ز عقل و دين بيگانه شدم آريترسم که غمت از جان بيگانه کند ما را
در هجر چنان گشتم ناچيز که گر خواهدزلفت به سر يک مو در شانه کند مو را
زان سلسله گيسو منشور نجاتم دهزان پيش که زنجيرت ديوانه کند ما را
سلام
من آپم